رابطه اخلاق و حقوق
از زمانها قديم حقوق، اخلاق و مذهب باهم روابط تنگاتنگداشتهاند حتى پيش از دو قرن اخير، قواعد اخلاق و حقوق باهم مخلوط بود و مذهب برحقوق بسيارى از كشورهاى جهان حكومت مىكرد. امروز هم با وجود تمام تلاشهائى كهبراى جداساختن آنها از يكديگر مىشود باز در غالب اوصاف باهم شريك هستند به ويژهبا مفهوم خاصى كه جامعهشناسسان براى اخلاق قائل شدهاند، تفاوت حقوق و اخلاق بهكلى از بين مىرود و همچنين طرفداران مكتب حقوق فطرى مبناى حقوق را عدالتمىدانند و ميان اين دو مفهوم تفاوتى نمىگذارند.
در دو قرن اخير، در باره تفاوت حقوق و اخلاق، اختلاف نظر بسيار استبا اين كهعدهاى از نويسندگان در جدائى اين دو مفهوم اصرار دارند، جمعى هم اختلاف آنها راكم و بيش انكار كردهاند.
در نظريههاى مادى به طور كلى، اخلاق مفهومى جز اطاعت از قوانين ندارد به اينمعنى اخلاق و حقوق جدا از هم نيستند و به عبارت بهتر، اخلاقى وجود ندارد.
در مكتب «روانشناسى حقوقى»، حقوق در فنىترين قواعد خود زير نفوذ اخلاق قراردارد حقوق رسوب تاريخى اخلاق اجتماعى است اخلاق چنان در ميان حقوق موضوعه گردشمىكند كه خون در بدن . حكمرانان و قانونگذاران نيز در تهيه قواعد اخلاقى احتياج به اخلاق دارند زيرااگر قاعدهاى با هدف اخلاقى جامعه موافق باشد، اجراى آن به آسانى ممكن است ولىقانونى كه با اخلاق عمومى سازگار نباشد، به آسانى به درستى اجرا نمىشود و تحميلآن بر مردم سبب انحراف اخلاق و ايجاد هدف ديگرى خواهد شد.
پس حسن جريان قوانين و حسن نيت و وظيفهشناسى مجريان قانون، تنها در پرتوتكيهگاه اخلاق، ميسر است. فساد بر ملتى اگر استيلا يافتيعنى نيات آنها فاسدگرديد و همچنين وضع قانون نه از روى تشخيص مصالح عموم، بلكه براى تامين اغراضباشد و بر فرض كه قانون هم خوب باشد همان فساد عمومى حسن جريان آن را دستخوشتمرد و عصيان افراد از اطاعت قانون مىنمايد. و در چنين محيط آلوده، قانون فقطآلت ظلم و فساد در دست متعديان بر ضد منيتحقوقى توده مردم خواهد بود البتهچنين جامعهاى پاينده نخواهد ماند كه «الملك يبقى معالكفر و لا يبقى مع الظلم»(كشور با كفر قابل بقاء است ولى با ظلم پابرجا نيست).
ولى قانون اخلاق مىگويد:
«سرپيچى از مقررات كشورى مخالف شخصيت و شرافت است زيرا قوانين موضوعه عهد وپيمانى است مابين دولت و افراد و بايد به عهد و پيمان وفا كرد» . البته اثراخلاق تنها در تهيه قواعد حقوقى نيست، بلكه در اجرا و تفسير آن نيز موثر است.
بنابراين اخلاق را نبايد تنها يكى از مبانى تهيه قواعد حقوقى شمرد، قانون اخلاقعامل اصلى ايجاد حقوق و نيروئى است فعال، كه آن را هدايت مىكند و توانائى ازبين بردن قواعدش را دارد .
به علاوه اگر اصول اخلاقى معيار و ملاك ارزيابى قوانين نباشد، چگونه مىتوانعادلانه و يا ظالمانه بودن قانونى را شناخت و اگر معيار ارزشها را اخلاق معيننكند به نام چه چيز مىتوان قانونى را بد يا خوب دانست؟
«با اين كه مىدانيم دولت از نيروى سياسى براى اجبار مردم به اطاعت از قانوناستفاده مىكند، آيا زيانبار و خطرناك نيست كه هيچ ترازوى وجدانى براى داورىدرباره كار او در دست نباشد و دولت قانونگذار و مجرى و ارباب كار خود باشد؟ آياجناياتى كه تاكنون دولتها به بهانههاى گوناگون و با استفاده از سلاح قانونگذارىبر ملتها روا داشتهاند، به اندازه كافى به ما تجربه نمىآموزد كه در كنار حقوقبايد آرمانهاى اخلاقى نيز وجود داشته باشد تا در روزهاى دشوار بتواند مورداستفاده قرار گيرد؟»
در حكومت اسلامى، قدرت عمومى به همه مردم تعلق دارد، زيرا كه از بازو و انديشهخلق سرچشمه مىگيرد و هيچكس حق تصاحب و تملك آن را ندارد در حكومت اسلامى قدرتعمومى به عنوان امانت در دست دولتى كه منتخب خود مردم است، قرار مىگيرد و بايدتصاحب كنندگان قدرت، خود را امانتدار قدرت عمومى بدانند و مانند يك امين(درحقوق خصوصى) تعهد حفاظت مورد امانت را داشته باشند.
وقتى موضوع سپردن قدرت به دولتبه عنوان امانت تلقى شود، پيداست مردم كهامانتگزارند، هر دم حس كنند امين آنها از راه و رسم امانتدارى تجاوز كرده است،حق خلع او را دارند به اين معنى اگر دولتى وديعه اعتمادى را كه مردم به اوسپردهاند، جز در راه خير به كار برد واز قلمرو قوانين طبيعى و اخلاقى تجاوز كندو به بيدادگرى گرايد، مردم حق طغيان و واژگون كردن آن دولت را خواهند داشت. پسبراى تعديل اراده دولت و پيشگيرى از تجاوز او بايد به اخلاق متوسل شد.
جدائى اخلاق و حقوق
ريشه جدائى اخلاق و حقوق براى نخستين بار در نوشتههاى ارسطو، حكيم بزرگ يونان، ديده مىشود. ارسطو، حكمت را به سه شعبه: اخلاق; تدبيرمنزل و سياست مدن تقسيم كرده است .
در اخلاق، راه رسيدن به سعادت و معنى فضيلت انسان مطرح است ولى تدبير منزل وسياست از روابط افراد خانواده و اجتماع و دولت (يعنى آنچه امروز حقوق مىناميم)گفتگو مىكند.
اين تقسيم، در نوشتههاى بسيارى از فلاسفه شرق و غرب نيز پذيرفته شده است.
چنان كه «خواجه نصير الدين طوسى» حكيم قرن هفتم هجرى، درباره اقسام حكمتعملى مىنويسد:
«و اما حكمت عملى و آن دانستن مصالح حركات ارادى و افعال صناعى نوع انسانىبود، بر وجهى كه مودى بود به نظام احوال و معاد و معاش ايشان و مقتضى رسيدن بهكمالى كه متوجهاند به سوى آن، و آن هم منقسم مىشود به دو قسم: يكى آنكه راجعبود با هر نفسى به انفراد. و ديگرى آن كه راجع بود با جماعتى به مشاركت و قسمدوم نيز منقسم مىشود به دو قسم: يكى آن كه راجع بود با جماعتى كه ميان ايشانمشاركتبود در منزل و خانه، و ديگرى آن كه راجع بود با جماعتى كه ميان ايشانمشاركتبود در شهر و ولايتبل اقليم و مملكت پس حكمت عملى نيز سه قسم بود: اولرا تهذيب اخلاق خوانند. دوم را تدبر منازل، سوم را سياست مدن..».
پس در اين تقسيم، موضوع اخلاق نفس انسان و حيات فردى اوست، درحالى كه تدبيرمنزل و سياست ناظر به روابط اجتماعى است، خواه در محيط كوچك خانواده باشد يا درشهرها و كشورها. هرچند در اين تقسيم نامى از حقوق برده نشده است ولى آنچه را كهحكما تدبير منزل و سياست گفتهاند، مبناى قواعدى است كه در حقوق از آنها بحثمىشود .
در قرن هيجدهم ميلادى، جدائى حقوق و اخلاق پيروان زيادى پيدا كرد حكماى اين قرنبه حقوق فردى و احترام به شخص انسان توجه خاص داشتند و حكومت قوانين را بروجدان آدمى برخلاف آزادى مىدانستند. تامين آزادى عقيده و مذهب سبب شد كه فلاسفهاين عصر، درباره استقلال اخلاق و حقوق اصرار ورزند و براى هر يك از آن دو، هدف وموضوع خاص قائل شوند .
پيشرو اين نظريه را در قرن هيجدهم «تمازيوس» آلمانى دانستهاند به نظر وى،اخلاق ناظر به وجدان شخص و هدف آن تامين آرامش درونى است، و حقوق حاكم بر روابطشخص با ديگران است و صلح خارجى را فراهم مىكند، درنتيجه، تكاليف حقوقى را بهزور مىتوان بر اشخاص تحميل كرد، ولى وظائف اخلاقى، چون بر وجدان درونى آنها بارشده است، نمىتواند موضوع اجبار قواى عمومى قرار گيرد .
«كانت» حكيم بزرگ آلمانى، نيز بيش از سايرين در جدا ساختن حقوق و اخلاقپافشارى كرده است. به نظر او ميزان شناسائى نيكيها «اراده خير» است، اخلاق وصرفنظر از سود و زيان كارها، دستور مىدهد كه از قانون پيروى كنيم و كارى اخلاقىاست كه به منظور اداى تكليف باشد نه به خاطر جلب منفعت ولى حقوق به آثار خارجىاعمال توجه دارد و ارزش آنها را از اين جهت معين مىكند .
برخى از نويسندگان هيچ تفاوتى ميان تكاليف حقوق و اخلاق نمىبينند به نظر آنهاموضوع و هدف اين دو تكليف يكسان است و امتيازشان در طبيعت قاعده حقوقى و اخلاقىاست. قاعده حقوقى از طرف دولت تضمين شده و همراه با اجبار خارجى است ولى اخلاقضمانت اجراى مادى ندارد.
كسانى كه داشتن ضمانت اجرا را از مشخصات قاعده حقوقى نمىشمارند، در جستجوىمعيار ديگرى در تمييز حقوق و اخلاق برآمدهاند و خود نيز اختلاف دارند كه اينمعيار را بايد در هدف آن دو دانستيا در قلمرو و موضوع آنها .
تفاوت مبناى اخلاق و حقوق
مبناى اخلاق يكى از اين سه امر دانسته شده است:
۱ - خداوند (كه مظهر اراده او مذهب است).
۲ - انسان (از راه عقل يا دل).
۳ - عادات و رسوم (وجدان اجتماعى).
صاحبان مذاهب معتقدند كه بشر به تمام حقائق دسترسى ندارد، داوريهاى عقل هميشهدرست نيست و اختلافاتى كه ميان حكما وجود دارد، ناشى از خطاى عقل آنهاست. پس راهسعادت منحصرا توسل به منبع وحى و پيروى از دستورات پيامبران الهى است. خداوندمنشا فيض و خير مطلق است و چون عقل بشر توانائى درك اين فيض را ندارد، بايد بهتعاليم خداوند و فرستادگان او توجه كند و بدين وسيله نيك و بد را باز شناسد.
اخلاق منبعى بالاتر از عقل دارد و سرچشمه اصلى آن نيروى محبت و جذبه پاكانى استكه استعداد فهم اوامر الهى را يافتهاند. ولى حقوق را محصول اراده كسانىدانستهاند كه به عنوان طبقه حاكم و به نام خدا ياملت و گاه به نام خود، برديگران حكومت مىكنند.
در قرن چهاردهم ميلادى، حقوقدانان دربارى فرانسه ادعا مىكردند كه پادشاه قدرتخود را تنها از خدا و شمشير او مىگيرد تا بدين وسيله بتوانند براى سلطه پادشاهدر مقابل پاپ كه او نيز ادعاى حكومت الهى داشت، مبنائى بسازند. ولى قطع نظر ازاين دليل خاص ادعاى اين كه پادشاه نيروى خود را از خدا مىگيرد، در توجيه بسيارىاز حكومتهاى خودكامه سلطنتى به كار رفته است چنان كه در قرن بيستم نيز امپراطور«گيوم دوم» بطور رسمى آن را به زبان مىآورد و در مشرق زمين نيز بسيارى ازحكيمان دربارى; شاه را «ظل الله» يا (سايه خدا) در زمين ناميدهاند .
پس ميان اين دسته از قواعد با اخلاقى كه در جامعهشناسى مورد گفتگو است، از جهتمنشا تفاوتى باقى نمىماند. و همچنين در حقوق مذهبى مبناى قوانين مانند اخلاقدينى، اراده پروردگار است و از اين نظر تفاوتى باهم ندارند.